چند روزی بود که افسرده بودم از وضعیت زندگی ام. از این بلاتکلیفی که در آن افتاده ام. خیلی اذیتم می کرد. اینکه دو سال اول زندگی مشترک چقدر سخت و طاقت فرسا شده است. چیزی نفهمیدیم ازش. این بحث رفتنی که انگار طلسم شده است. گاه امیدوار به درست شدن کارها و گاهی نا امید و دلمرده. با خودم فکر می کردم این آن چیزی نیست که در زندگی دنبالش بودم و دوست داشتم داشته باشم. به خودم گفتم از یک جایی برای اصلاح با شروع کنم. برای مرتب کردن اوضاع و احوالم. سعی ام را باید بکنم برای بهبود شرایطم. اگر کار درست شود و برویم وقت چندانی برای به دست آوردن حداقل چیزهایی که آن جا لازم دارم. منتظ خبرهای خوبیم فعلا. امیدوار و منتظر.
احضار
۶ سال قبل