تا به حال شده از شدت شرمندگی در خفای خودت مثل ابر بهاری بباری؟
۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سهشنبه
۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه
۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه
داشتم عکس هایی را فیس بوک می دیدم که به ذهنم رسید که عدالت خدا در کجای جهان قرار دارد. وقتی یک نفر در آن گوشه ی دنیا بی اطلاع از جاهای دیگرش به عیش و نوش می پردازد و پول هایش همین طور از پارو بالا و پائین می آید و یک نفر دیگر در سومالی از نداشتن یک تکه نان خاک می خورد. یا یک نفر راست راست راه می رود و یک نفر دیگر بدون آنکه بداند قربانی اشتباه جهالت یک نفر می شود تا آخر عمر باید از داشتن موهبتی که دیگران دارند محروم باشد و آخر هم نفهمد برای چه باید این بلا سر او می آمد. آیا این ها همه ابتلا و آزمایش های خدواندیست به قول این ها؟ می شود این بی عدالتی ها را با این حرف ها توجیه کرد؟ یا شاید هم این ها همه جبر است و همان طور که بعضی می گویند و فکر می کنم راست می گویند دامنه ی اختیارات ما بسیار محدود است. به خودم می گویم آمنه , که قربانی یک جهالت جامعه ی ایرانی شد , حتما قبل از این اتفاق رویاها و آرمان ها و آرزوهایی برای خودش و زندگی آینده اش داشته که یک شبه به فجیع ترین شکل ممکن خراب شده است. او اینجا چه گناهی داشته است؟ چه کسی این میان مقصر است و می تواند خسارت های مادی و معنوی ان را جبران کند. یا همان کودکی که در قلب آفریقا به دنیا می آید با آن همه گرسنگی و محرومیت. چرا او باید آنجا باشد؟ چرا اصلا باید به دنیا بیاید تا این همه رنج ببیند و تلف شود از محرومیت…
پ.ن: این ها پراکنده گوی ذهن خودم بود. مدت هاست با اعتقادات خودم درگیرم و نتوانستم ذره ای خودم در جهتی راضی کنم. مثل قبل مطالعه ندارم برای این موضوعات و بقیه ی چیزها این گونه به هم ریخته اند. خدا را باور دارم ولی نمی شناسمش هنوز…
۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه
کتاب خوانی
فعلا داریم این کتاب ها را می خوانیم در ایام فراغتمان. می دانم جفتش قدیمی و از مد افتاده است. ولی مدت عا دنبال خواندن این دو بودیم. من و بانو.
۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سهشنبه
۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه
۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه
من کجایم؟
امشب هم از آن شب هاست که نمی خواهی تمام شود. می خواهی خودت باشی و خودت. خودخواه می شوی و فقط با بودن خودت آرام می شوی و لذت می بری. با این صدای پیانو و سه تاری که در گوشت زمزمه می کند. حس می کنی رقیق شده ای. چشمانت تر می شود. لبریز از احساس می شوی. می خواهی این حال تا ابد ادامه پیدا کند. نوستالژی بازارت بیرون می زند. نمی دانم شاید تقارنش با اولین روز ماه رمضان اتفاقی باشد شاید هم نه. قبل تر ها عاشق این ماه بودم به دلایلی. حالا دیگر آن دلایل در من کم رنگ شده اند. ولی همیشه دم افطار و سحرش را دوست دارم. خصوصا با ربنا جاودانه شجریان و آن اذان ویران کننده موذن زاده…
خدایا! قبلا کجای زندگی ام بوده ای و الان کجائی. راستی کجایی؟ دیگر در تار و پود وجودم مثل سابق نیستی. بند بند وجودم برایت نمی لرزد. شاید باید از خودم بپرسم که من کجایم؟….