نسیمِ صبحگاهی از درزِ نیمبازِ پنجره؛ پرده را به رقص درآورده است. ملحفه را با پا کنار میزنی. تخت قریژ قریژ میکند.نگاهت روی دیوار میخکوب شده است. داری با خود فکر میکنی آیا واقعا خدا بزرگ است؟ یکجایی آن دورها صدای هیاهوی دستهای گنجشک با صدای بلندگوی مسجد در هم آمیخته است. از پشت بدنی عریان و گرم، تو را محکم در آغوش میگیرد و متعاقبش نفسهای گرمِ بازدمی را روی شانه و گردنت احساس میکنی. نمیشود بیشتر از چند لحظه طاقت آورد. خودت را از میان بازوانش جدا میکنی و به سمتش برمیگردی.نگاهش میکنی. دوباره از خودت میپرسی چرا خدا بزرگ است؟ رگههای طلایی آفتابِ صبحگاهی روی صورتش افتاده است.موهای پریشان را از روی چشمهایش کنار میزنی. بدون اینکه چشمهایش را باز کند لبخندی بزرگ روی صورتش مینشیند. خودش را به تو میچسباند و ملحفه را روی هردوتان میکشد. حالا دوباره که فکر میکنی احساس میکنی خدای هیچکس هم که بزرگ نباشد، خدای تو یکی لااقل خیلی بزرگ است.
پ.ن : نمی دانم منبع از کیست و از کجا کپی اش کردم. توی پرسه زنی تکست های قدیمی پیدایش کردم. صاحبش از بازنشرش راضی باشد.
0 نظرات:
ارسال یک نظر