۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

گاهی آدم یادش می رود که چه می خواسته از زندگی و چه چیزهایی توی زندگی برایش مهم بوده و رویاهایش چه بودند و کجا هستند. گم می کنی تمام این ها را در کش و قوس های زندگی.

نمی دانم لایو رایتر چه مرگش زده که نمی توانم در این جا عکس را با خیال راحت آپلود کنم. فقط می شود نوشت. نوشتن بدون عکس هم که نمی شود. فایده ندارد پاهی عکس فقط خودش می تواند حرف بزند. خودش کلی حرف دارد.

امیدوارم مشکلش را بشود حل کرد.

۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

.

هر چه بیشتر به این اتفاق نزدیک می شوم تردیدها و ترس هاین نیز بیشتر می شوند. دودلی هایم شدت یافته اند. ملغمه ای درون ذهنم شکل گرفته است که نمی دانم چگونه از پسش بر بیایم. می ترسم. از تنها شدن ، از این مسئولیت بدی که دارم سنگینی اش را بیش از پیش احساس می کنم. می ترسم دوام نیارم در غربت آن جا. اینجا و کنار این همه همزبان و فامیل و دوست و آشنا و نزدیک ترین فرد به خودم هنوز احساس تنهایی می کنم. آنجا خدا به خیر کند.

آرزوها و رویاهایی داشتم برای خودم که با این شرایط رسیدن به آن ها برایم محال شده است. تاسف و حسرت خوردنشان هم که چاره ای را دوا نمی کند. باید خودم را راضی کنم چیزهای جدید بسازم برای دلخوشی ام که بشود در این مسیر جدید زندگی رسید به ان ها. آن قبلی ها دیگر جواب نمی دهند برای من. برای منی که این همه تغییر کرده است طرز فکر و عقایدم.

گاهی دلم تنگ می شود برای خیلی چیزها. برای دوران دانشجوئی و تمام بچه هایی که آن لحظه ای را با هم داشتیم. برای دوره ی سربازی و تلخ و شیرین هایش. چرا این قدر نوستالژیک بودن من این قدر قوی است ؟ کسی می داند ؟