۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

5 ماه از اسسمنت گذشته و منتظر کیس افیسر هستیم تا این مراحل آخر را بگذرد. همین انتظارش زجر آور است. امیدوارم کیس افیسر هم زیاد اذیت نکند. این چند وقت خیلی دوندگی داشتیم برای سر و سامان دادن به کارهای پرونده و مهاجرت. بعد از ان هم که فشار کار زیاد بود و هست. امروز از روزهایی است که طاقت تحمل کردن این ممکلت برایم کم شده است. وقتی در همین جای کوچک در شرکت خودم به راحتی حقت پایمال می شوی دیگر از مقیاس بزرگترش نباید انتظار داشته باشی.

دیشب چند تا وبلاگ خواندم و می خواهم از امروز یک برنامه ریزی برای کارهای عقب افتاده انجام بدهم. وقت کمی داریم. تا ببینم چه می شود.

شجریان دارد می خواند :

دوش می آمد و رخساره برافروخته بود

تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

در دوبی تعدا زیاد خارجی ها جالب بود. بیشتر از کشورهای هند و جنوب شرق آسیا مثل فلیپین . همه جا حضور داشتند. اصلا عرب کم دیدم. همه جا پر بود از عجم. تمام کارها را انجام می دادند. بیشتر راننده های تاکسی هندی و پاکستانی بودند. با این همه کاری که می کردند ولی دستمزد کمی داشتند. عرب های تنبل جایگزین ها خوبی برای خودشان پیدا کرده بودند. چون پول داشتن فکر هم نمی کردند. فکر هم دیگران برایشان انجام می دادند. متروی دوبی 18 ماهه به بهره برداری رسیده است. این طور می گفتند. ولی فکرنمی کنم نه فکر عربی در ان دخالت داشته و نه دست عربی در ساختنش. فکرش را اروپائیان کرده اند و حمالی ان را هم کارگران بیچاره. خودشان پول می دهند و نگاه می کنند. ظرف چند دهه از بیابان برهوت بهشتی ساخته اند. با پول فرهنگ ساخته اند برای خودشان. در مخیله آدم نمی گنجد که وقتی از خیابان رد می شوی پشت خط سفید بایستند تا تو رد شوی.

در تمام نقشه های راهنمای شهری و کاتولگ های راهنمای تورسیت ها در شهر خلیج عربی درج شده بود. این طوری برای خودشان تبلیغات می کنند و ما اینجا داد و فریاد می زنیم و فکر می کنیم کسی به حرف ما گوش می کند. چشم توریست ها آن نقشه و ان اسم را می بیند و باورش می کنند. اهمیتی به صدای ما نمی دهند. کلا تعطیلیم.

۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

 

khalife2

                                                        Khalifeh Tower - Dubai

atlantis

                                                         Atlantis Hotel – Dubai

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

هنوز در افسردگی بعد از مسافرت هستم. بعد از آن همه فشار کار مسافرت خوبی بود. آن سه روز انگار جز زندگی من نبود. تازه فهمیدم لذت بردن از زندگی چگونه می تواند باشد. تازه فهمیدم که خارج از این مرزهای محدود خودمان ، دیگران چطور زندگی می کنند و از لحظاتشان لذت می برند. برگشتن دوباره به همان روال تکراری زندگی فعلی ام خیلی سخت است. هنوز به خودم می گویم کاش بیشتر می شد ماند آن جا. دوبی جای خاصی نیست که این قدر به دهانم مزه کرده است. چه برسد به جاهای دیگر.

از طرز زندگی کردنم خوشم نمی آید. فرسایشی است. دارد به سمتی می رود که همیشه در کابوس می دیدم و دلم نمی خواست این گونه پیش رود. تکان دادن به وضعیت الان خیلی سخت شده است برایم. فکرم آزتد نیست انگار. شب که می آیم استرس روز بعد را دارم ه چه می شود ، کجا می روم و کی بر می گردم. دل خوش کرده ام به رسیدن زمان رفتن. فکرم درگیر کارهای قبل و بعد از رفتن به آن جاست. گاهی می ترسم. هول بر می دارد تمام وجودم را. درونم تهی می شود از تنها بودن در آنجا. نمی دانم از پس مشکلات آن جا بر می آیم یا نه. امروز که این را می نوسم سوم بهمن است. سوم بهمن هشتاد و نه. آخر این ماه می روم در بیست و نه سالگی. دلم می خواهد یکی از هیمن روزهای قبل از تولد بنشینم و خودم را جمع ببندم که کجای دنیا ایستاده ام. چقدر به چیزهایی که از زندگی می خواستم رسیده ام. اصلا همان طور که فکر می کنم عقب مانده ام در زندگی ام یا نه. امیدوارم بتوانم محیطی آرام برای رسیدن به خودم پیدا کنم. بدون دغدغه و فکر اضافه.

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

                                                             Khalife tower – Dubai      

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

از دوبی امروز برگشتیم. مسافرت خوبی بود. بعد از این همه فشار کاری چند روز آزادی فکر خوب بود. کاش بیشتر می ماندیم و بیشتر می گشتیم. حیف وقت کم بود.

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

دلم تنگ شده برای دوران بچه گی. برای روزهایی که هیچی از این دنیا نمی فهمیدی و خوش بودی تو عالم خودت. هر چی از این دنیا نفهمی آرامش بیشتری داری برای زندگی. کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدم.

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

نیستم که بیایم بنویسم. دائم در جاده از این شهر به ان شهر. از این پست به آن پست. وقتی هم هستم یا دسترسی به اینترنت ندارم و یا حال تایپ کردن ندارم. خیلی خسته ام. نمی دانم چرا آدم ها هر چه بیشتر به دنبال زندگی می دومند باز عقب تر می افتند. کسی دلیلش را می داند.

آخر ماه شاید یک مسافرت به همراه بانو بروم دوبی. بعد از تاخیر زیاد از قولی که به او دادم. امیدوارم این یخ افسردگی ام را باز کند. می خواهم تا جائی که می شود خوش بگذرانم به خودمان. لحظه شماری می کنم برای این آزادی.

انتظار لاجمنت کشنده است تقریبا. کاملا میان زمین و هوا هستی دیگر. دوست دارم زود تکلیفم مشخص شود و برویم از این سرزمین بدون آینده.