۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

هنوز در افسردگی بعد از مسافرت هستم. بعد از آن همه فشار کار مسافرت خوبی بود. آن سه روز انگار جز زندگی من نبود. تازه فهمیدم لذت بردن از زندگی چگونه می تواند باشد. تازه فهمیدم که خارج از این مرزهای محدود خودمان ، دیگران چطور زندگی می کنند و از لحظاتشان لذت می برند. برگشتن دوباره به همان روال تکراری زندگی فعلی ام خیلی سخت است. هنوز به خودم می گویم کاش بیشتر می شد ماند آن جا. دوبی جای خاصی نیست که این قدر به دهانم مزه کرده است. چه برسد به جاهای دیگر.

از طرز زندگی کردنم خوشم نمی آید. فرسایشی است. دارد به سمتی می رود که همیشه در کابوس می دیدم و دلم نمی خواست این گونه پیش رود. تکان دادن به وضعیت الان خیلی سخت شده است برایم. فکرم آزتد نیست انگار. شب که می آیم استرس روز بعد را دارم ه چه می شود ، کجا می روم و کی بر می گردم. دل خوش کرده ام به رسیدن زمان رفتن. فکرم درگیر کارهای قبل و بعد از رفتن به آن جاست. گاهی می ترسم. هول بر می دارد تمام وجودم را. درونم تهی می شود از تنها بودن در آنجا. نمی دانم از پس مشکلات آن جا بر می آیم یا نه. امروز که این را می نوسم سوم بهمن است. سوم بهمن هشتاد و نه. آخر این ماه می روم در بیست و نه سالگی. دلم می خواهد یکی از هیمن روزهای قبل از تولد بنشینم و خودم را جمع ببندم که کجای دنیا ایستاده ام. چقدر به چیزهایی که از زندگی می خواستم رسیده ام. اصلا همان طور که فکر می کنم عقب مانده ام در زندگی ام یا نه. امیدوارم بتوانم محیطی آرام برای رسیدن به خودم پیدا کنم. بدون دغدغه و فکر اضافه.

0 نظرات:

ارسال یک نظر