۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

.

خدایا دورم. خیلی دور. فاصله ها بیداد می کنند. صدایشان در ؟آمده از این همه فلصله. چه کنم با این فاصله ها؟ انگیزه هایم رنگ باخته اند. هدف ها و مقصدهایم گم شده اند یا من آن ها را گم کرده ام. یاریم کن.

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

.

گاهی آدم دلش برای خودش تنگ می شود.

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یعنی در این جا را هم باید تخته کنم ؟ چرا نم یتوانم بنویسم ؟ آیا فقط به خاطر کمبود وقت است یا نه، آن هم تنها بهانه ای است و بس. خیلی بی روحیه و بی رمق شده ام. آن آدم یکی دو سال پیش نسیتم. نه حوصله ی خواندن دارم و نه رغبتی به نوشتن. موقعش که می شود دستانم روی صفحه کلید قفل می شوند.  بی انگیزه شده ام. دارم فقط روزگار می گذرانم. این سم است برای من.


* اصلا پیش نمی رود زندگی ام آن طور که می خواستم. زندگی کاری ام را می گویم. زده شده ام از رشته ای که درس خواندم و کار می کنم در آن. برآورده نمی کند نیازهای روحی مرا. مسیر را اشتباه رفته ام. می ترسم راه را پیدا نکنم و تا سر حد انزجار از این کار پیش بروم. از کارت رضایت نداشته باشی همیشه روحیه ی خرابی داری. 

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

.

...
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره ی قسمت اوضاع چنین باشد
...
حافظ

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

عسلویه

عسلویه را هم دیدیم. آش دهن سوزی نبود. گرما و کثیفی هوا و کار طولانی و کسل کننده. از ساعت 7 صبح تا 10 شب با دهان روزه. فعلن از شرش نجات پیدا کردم. تنها شب هایش قشنگ بود. آن هن دور نمای روشنائی پتروشیمی ها و مشعل هایی که همین طور می سوختند. ادم را یاد ارباب حلقه ها می انداخت.