۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

Pic811

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

Pic933

اسمش گل نظر بود. نمی دانم کجاست و الان چه کار می کند. سال پیش توی همین شهریور در عسلویه بود. یک کارگر ساده افغانی. از حوالی قند هار. بیست و چند سال بیشتر نداشت. خودش سواد درست و حسابی نداشت ولی می گفت که زنش را در افغانستان به خاطر اینکه دیپلم داشته است به هشت نه میلیون تومان از پدرش خریده است. یعنی ازدواج کرده بود. بچه هم داشت که می گفت تا حالا او را ندیده. خیلی کم به خانواده اش سر می زد. مثل اینکه فقط وقت کرده بوده که بچه اش را بکارد. می گفت زنش هم اکنون با خانواده ی خودش زندگی می کند و رسم است وقتی عروس می اید خانه ی مادر شوهر ، مادر شوهر دست به سیاه و سفید نمی زند دیگر. به کسی که برایش کار می کرد و به آن ها جا داده بود می گفت ارباب. خیلی از شب ها با بقیه می رفته و بارهای ارباب را جابه جا می کرده است.  بیشتر پولی را که کار می کرد را می فرستاد برای خانوتده اش که از زن و فرزندش مراقبت می کردند. هزینه ی رفت و امد به دیارش هم خیلی زیاد بود که دیر به دیر می رفت.

دلم می سوزد برای این آدم ها که در تقدیر و قضا و قدر و شاید عدالت خداوند جایی ندارند. چیزی از زندگی نمی فهمند. شاید لذتی از بودنشان نمی برند. نمی انم الان کجاست و چه کار می کند. فقط امیدوارم سلامت باشد.

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

از این همه استرس بی خود در زندگی خسته شدم. از این همه نگران همه چیز بودن تا مشکلی پیش نیاید. دلم یک مسافرت  بی درد سر می خواهد. بدون دلشوره ی کمبود زمان.

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

بدجوری بوی پائیز می آید. هوای سرد و مچاله شدن توی خودت. گرمای کنار بخاری و …

دلم می خواهد زودتر از این جا فرار کنم. غربت شاید بهتر از این جا باشد. خدا کند کارمان جایی گیر نکند. فعلا باید فقط زبان بخوانم تا آذر ماه.

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

داشتن یک هنر در زندگی خیلی می تواند در آرامش روحی و روانی فرد تاثیر گذار باشد. گاهی حس می کنم یک جای خالی بزرگ در زندگی دارم. به دلیل نداشتن یک هنر. یک کاری که از انجامش بشود لذت برد. یکی ساز می زند ، یکی نقاشی می کند ، یکی صدای خوبی دارد ، یکی خط خوشی دارد. هر کس این ها را دارد به نوعی یم تواند از این روزمرگی های اعصاب خرد کن فرار کند. ولی وقتی نداشته باشی کلافه ای. خیلی هم کلافه ای. داشتن این توانایی و استعداد می تواند تو را از تکرار در زندگی نجات دهد. کاش زندگی این مجال را به من هم می داد تا بتوانم یک گئشه از این روحم را راضی کنم.  این زندگی یکنواخت دارد روحم را می خورد.

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

خیلی دلم می خواهد بتوانم عرض زندگی ام را بیشتر کنم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

این علی دائی همان کسی است که روزگاری همین طرفداران پرسپلیس در همین ورزشگاه آزادی آبا و اجدادش را جلوی چشمانش می آوردند.

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

از سر و کله زدن با دو قشر متنفرم. یکی صنف بنگاه دار ، چه ماشین و چه مسکن. . یکی هم صنف تعمیرکار خودرو. همیشه وقتی می خواهم بروم سراغ این دو قشر عذاب زیادی می کشم.

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

مرد خانواده

MV5BMjE3OTEzNTE4M15BMl5BanBnXkFtZTYwMzY4Njg2._V1._SX450_SY325_

مرد خانواده ( The family man ) یکی از فیلم های دوست داشتنی من بود. متاسفانه زبان اصلی آن را ندیدم هنوز و نمونه دوبله شده ی قرن بیست و یکم را چند سال پیش دیدم. برایم فیلم تاثیر گذاری بود. در ان دوران زندگی دومی که جک کمبل ( با بازی نیکلاس کیج ) می توانست داشته باشد، یک ایده آل بود برای من. زندگی که در ان زندگی جریان داشت. عشق بود و محبت و دوست داشتن. هر چقدر سخت و با مشقت. دلم می خواهد یک بار دیگر این فیلم را ببینم و با دید الانم به زندگی ببینم هنوز آن زندگی می تواند یک الگو باشد و یک پیش زمینه برای من یا نه؟ هنوز هم عشق کیت و جک جوابگوی سختی های زندگیشان هست یا نه؟ آیا هنوز هم این زندگی رویای من است یا نه؟ می دانم همه ان فیلمی بیش نیست ولی زیبایی و رئال بودن ملموسی داشت برایم. مرد بودن در چنین خانواده ای احساس خوشی دارد برای من. نمی دانم توانسته ام یا هنوز می توانم آن م رد باشم برای زندگی ام؟