۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

Pic933

اسمش گل نظر بود. نمی دانم کجاست و الان چه کار می کند. سال پیش توی همین شهریور در عسلویه بود. یک کارگر ساده افغانی. از حوالی قند هار. بیست و چند سال بیشتر نداشت. خودش سواد درست و حسابی نداشت ولی می گفت که زنش را در افغانستان به خاطر اینکه دیپلم داشته است به هشت نه میلیون تومان از پدرش خریده است. یعنی ازدواج کرده بود. بچه هم داشت که می گفت تا حالا او را ندیده. خیلی کم به خانواده اش سر می زد. مثل اینکه فقط وقت کرده بوده که بچه اش را بکارد. می گفت زنش هم اکنون با خانواده ی خودش زندگی می کند و رسم است وقتی عروس می اید خانه ی مادر شوهر ، مادر شوهر دست به سیاه و سفید نمی زند دیگر. به کسی که برایش کار می کرد و به آن ها جا داده بود می گفت ارباب. خیلی از شب ها با بقیه می رفته و بارهای ارباب را جابه جا می کرده است.  بیشتر پولی را که کار می کرد را می فرستاد برای خانوتده اش که از زن و فرزندش مراقبت می کردند. هزینه ی رفت و امد به دیارش هم خیلی زیاد بود که دیر به دیر می رفت.

دلم می سوزد برای این آدم ها که در تقدیر و قضا و قدر و شاید عدالت خداوند جایی ندارند. چیزی از زندگی نمی فهمند. شاید لذتی از بودنشان نمی برند. نمی انم الان کجاست و چه کار می کند. فقط امیدوارم سلامت باشد.

0 نظرات:

ارسال یک نظر