۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

آخرت فقط برای بدبخت و بیچاره هاست

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

می گویند زمانی که خدا آدم و حوا را از ملکوتش بیرون کرد و هبوط کردند بر زمین ان دو , کاملا برهنه بودند و اولین چیزی که بعد از هبوطشان درک کردند احساس شرم از برهنه بودنشان در مقابل یکدیگر بود و با برگ خود را از دید دیگری پوشانیدند. به قول دکتر شریعتی ان سیب که خوردند ، میوه بصیرتشان بود. کار ندارم به این حرف ها. این زمانه انگار دارد بر می گردد به همان دوران صدر خلقت آدمی. به همان دوران که یا وجود داشته اند یا افسانه بودند. نمی دانم نتیجه ی چیست. توطئه ، انحراف ، شیطان پرستان ، مدرنیسم ، پست مدرنیسم یا هر چیز دیگری. آدم مذهبی هم نیستم که بخواهم ربطش دهم به دین و شریعت. ولی زمانه عوض شده است. دیگر انگار ان حیا وجود ندارد. عریانی آدم ها در برابر یکدیگر عادی شده است. زمانی که بچه بودم وقتی فیلمی می دیدم جلوی بزرگ تر ها که جماعت نسوان دامن کوتاهی پایش بود سرخ و سفید می شدم جلوی دیگران. اما الان طوری شده است که شرت و سوتین طرف هم طبیعی جلوه می نماید. دیگر راحت نمی توانی در جمع خانواده بنشینی و فیلم ببینی. قدیم تر ها زن و مرد وقتی تو بغل هم می رفتند باید می خوابیدی رو کنترل تا قطعش کنی تا نکند کسی بوسه های آن ها را ببیند. اما الان راحت کار به جاهای خیلی باریک تر می کشد به راحتی آب خوردن.

زمانه تغییر کرده است. تو هم باید با آن تغییر کنی. وگرنه اگر رفتی جای دیگری تاب تغییراتش را نمی اوری و آب خوش از گلویت پائین نمی رود.

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

آن روز که همه به دنبال چشمان زیبا هستند تو به دنبال نگاه زیبا باش

علی شریعتی

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

این روزها را اصلا دوست ندارم. همه جا رنگ غم گرفته است. از بچه گی نتوانستم به این حرف ها و احساسات احساس نزدیکی کنم. نتوانستم بفهمم این همه سال این همه تو سر وسینه زدن برای چیست. این همه مزخرفات تکراری این معمعین و مداحان سوهان روح است. مختارنامه ای هم که این همه دلنشین بود تبدیل شده است به آینه عقاید حکومت. زود بگذرد این روزها که حال ادم را می گیرد.

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه



می خواهم برای مدتی بروم درون خودم و یک تابلو ورود ممنوع برنم روی درش. چیزی در زندگی ام گم کرده ام. شاید پیدایش کنم.

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

فردا می روم سمت تهران برای امتحان آیلتس. مثل ادم نخواندم و نمره اورال 4.5 می خواهم. قبلش فکر می کردم راحت است ولی حالا که نزدیک شده می بینم نه بابا به این راحتی ها هم نیست. الان هم کلی استرس دارم. دوشنبه امتحان شفائی است و شنبه هفته ی بعدش امتحان کتبی است. یعنی می شود اوال 4.5 بگیریم و یک بار عظیم از دوش مان برداشته شود؟ خدایا این گردش کواکب و ایام را این روزها به نفع ما کن کمی لطفا.

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

زندگی گاهی چنان می افتد روی خط تکرار که مثل یک سوهان گذرش روحت را خراش می دهد. آن هم یک سوهان دندانه درشت. روزمرگی آدمی را فاسد می کند. روزمرگی که چیزی برای دلخوشی و لذت در آن نیابی. روزمرگی که با زمین در هوا بودنت قاطی شود و تو زندگی کنی میان کلی احتمال و شک. نمی دانم چه چیزی انتظارم را می کشد. نمی شود حدس زد و در گردش ایم و کواکب جستجویش کرد. همین آدم را می ترساند. از ندانستن اتفاقات فردا. بدتر از همه امید هم رنگ ببازد پیشت.

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

مقصر تمام کم کاری ها و ضعف هایم را بر عهده می گیریم. تمام کوتاهی هایی که در از دست دادن فرصت ها مرتکب شده ام.

" زمان آدم ها را دگرگون می کند، امّا تصویری که از آنها داریم را ثابت نگه می دارد. هیچ چیز دردناک تر ازین تضاد میان دگرگونی آدم ها و ثبات خاطره نیست. زندگی ولگرد اما حافظه ساکن است ...

هیچ آدم عاقلی پیدا نمی شود که در جوانی اش چیزهایی گفته و زندگی ای کرده باشد که خاطره اش آزارش ندهد و دلش نخواهد آن لحظه ها را هیچ گاه زندگی نمی کرد. جوانهای دیگری هم هستند که پدر یا پدربزرگشان آدم های برجسته ای اند، و الهه هایشان از همان سالهای نخستین به آنها درس اعتلای روحی و نجابت اخلاقی داده اند. چنین کسانی شاید هیچ چیز پنهان کردنی در زندگی شان نداشته باشند، شاید بتوانند همه ی آنچه را که گفته اند یا کرده اند منتشر کنند و امضایشان را هم پایش بگذارند. اما، آدم های بی مایه ای هستند. عقل و متانت و عمق را در زندگی نمی شود از دیگران گرفت، باید خود آدم کشفش کند. آن هم بعد از گذراندن مراحلی که هیچ کس دیگر نمی تواند به جای آدم بگذراند. همان لحظه هایی که آدم از به یاد آوردنش عذاب می کشد. این صحنه ها آدم را بزرگ می کند. عمق و متانت، نقطه ی دیدی است که آدم از تاثیر تصاویر ناخوشایند در ذهن خود می یابد. حاصل مبارزه با زمان و پیروزی ست ....  "

در جستجوی زمان از دست رفته .. مارسل پروست ...

کلافه ام …

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

زندگی

celebrate

زیاد خیری از مثبت بازی در زندگی ندیدم. می خواهم بزنم به آن درش. خوش بگذرانم. بشکنم خط قرمزهایی که تا به حال سعی در رعایت کردنش داشتم. زندگی و لذت هایش را تجربه کنم. می بینم آن ها که قبلا بیشتر لذت می بردند و به فکر حالشان بودند خیلی جلوترند از من. حداقل دلم نسوزد که نه لذت بردم و نه جوانی کردم عمرم گذشت و رفت.

این روزها آن قدر درگیر کار و ماموریتم که وقت نمی کنم به خودم فکر کنم, چه رسد به اینکه بیایم و بنویسم. از همه ی اخبار داخل این جا هم دورم.

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

29092010080

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

می خواهم بروم پیش یک روانپزشک خوب و حاذق. روح و روانم نیاز به معاینه دارند. از این هایی که یک صندلی راحتی دارند که می توانی پایت را رویش دراز کنی و خیره شوی به دور دست. چند تا تیله را هم هی بین انگشتان یک دستت قل ( غل؟ ) بدهی و بگردانی و روانپزشک بگوید که حرف بزن و تو به اندازه تمام سنت حرف بزنی. بریزی بیرون. درست شبیه اینکه بروی برای این عمال اداره غضب همایونی مقر ( مغر؟ ) بیایی همه چیز را. این قدر حرف بزنی که وزنت نصف شود. این غربی ها خوب راهش را یاد گرفته اند. تا کمی وزن حرف هایشان زیاد شد می روند پیش یکی از همین گوش های بیکار و خود را خالی می کنند و سبک بار بیرون می آیند.

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

در خانه ماندن برای روحیه ام سم است. خودم هم می دانم ولی باز هم می مانم توی خانه. حوصله ی این شهر و ترافیکش را ندارم. ولی وقتی بیرون می روم نمی دانم چرا روحیه ام باز می شود برای مدتی. ولی بعد باز همه چی به حالت اولش بر می گردد. شب رفتیم تا چند تا عکسی که گرفته بودیم ببینیم و انتخاب کنیم. اتلیه ای که رفتیم طبقه پایین یا همان زیر زمین یک خانه بود. خیلی با سلیقه چیده شده بود و در دیوارش پر بود از عکس هایی که گرفته بودند بر روی شاسی ها مختلف. همگی شان برای خودشان جالب و زیبا بودند. دوست داشتی تمام عکس هایت را مثل این ها از در و دیوار خانه ات اویزان کنی. چند تا بوم و نقاشی کشیده شده و رنگ و متعلقات هم بود که نشان می داد اهل نقاشی هم هستند. این جور جاها سر ذوقم می آورد. احساس زنده بودن می کنم. زندگی را نفس می کشم. از این دلخوشی ها در کنار یکنواختی این زندگی اگر داشتم ، شاید این قدر زود روزمرگی ها آزارم نمی داد. فکرم کم تر مشغول فراز و نشیب های زندگی می شد شاید.

این نیز بگذرد…

بابا آدم گاهی می خواهد بخزد توی غار لعنتی خودش. گاهی حوصله ندارد حرف بزند ، کاری کند. می خواهد برود توی خودش. تنها باشد. غرق شود توی افکار خودش. همه ی آدم ها گاهی محتاج این دور بودن از دیگرانند. این گاهی ممکن است چند ساعت باشد یا چند روز یا یک هفته. ولی تمام می شود. باید بشود تا تمام شود. نباید به پر و پاچه ی طرف پیچید. نباید هی سین جینش کرد که چت شده ، اگر بخواهد خودش حرف می زند. دهان باز می کند. باید گذاشت آرام آرام خودش بیرون بیاید. مگر زنان دوره ی ماهیانه ندارند. مگر توی دوره شان بد اخلاق نمی شوند؟ این هم یک دوره ی روحی است برای همه. زن و مرد. همه دارند این دوره را. فقط ماهیانه یا هفتگی یا ساعتی بودنش فرق می کند برای هر آدمی. پس گیر ندهید. هر چه بیشتر گیر بدهید بدتر می شود. این رفتن توی غار می شود یک عقده ها! بگذارید برود و خودش برگردد. این نیز بگذرد… پس بگذارید بدون دردسر و راحت بگذرد.

IMG_1463

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

IMG_1525

با وجود این همه موضوع و در فشانی های حکومت نیازی به طنز و قهوه تلخ نداریم. این ها همین طوری طنز سر خود هستند. یادم می آید که موقع دادن رای اعتماد به اقای محصولی در چند سال پیش ، بحث سر سرمایه ی چندین میلیارد تومانی این اقا بود که معلوم نبود از کجا آورده ، بعد می نشیند از این حرف ها می زند. اگر یکی با ذوق و با حوصله و دارای وقت زیادی باشد می تواند یک مجموعه ی طنز بی نظیر از حرف های این ها در آورد.

داشتم مصاحبه با مژگان شجریان در 40 چراغ را می خواندم. راستش به بچه های ان ها حسودیم شد. از الان و در این سن و سال چیزهایی را دارند که من آرزو داشتم در سن و سال آن ها داشته باشم و حالا زمانشان گذشته است. دیگر چه جیز می توانند از دنیا بخواهند.

این کوتاه شدن روزها و تاریک شدن هوا و خنکای بادی که می وزد مرا یاد گذشته های دور می اندازد.

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

امروز 13 ام است و 40 چراغ این هفته هشتم منتشر شده است. نمی دانم می توانم بعد از این چند این شماره ی طلائی 40 چراغ را پیدا کنم یا نه. وقتی عکس روی جلدش را دیدم خشکم زد. شوکه شدم. همین چند وقت پیش بود شجریان را در بی بی سی دیده بودم. آمدن او در 40 چراغ یک اتفاق خوب مطبوعاتی و به نوعی یک جور برد برای فریدون عموزاده خلیلی و بچه هایش است. اینکه شجریان را در بعد از مدت ها در 40 چراغ ببینیم خیلی جذاب است.

نمی دانم باید به شانس اعتقاد داشت یا نه.

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

Pic811

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

Pic933

اسمش گل نظر بود. نمی دانم کجاست و الان چه کار می کند. سال پیش توی همین شهریور در عسلویه بود. یک کارگر ساده افغانی. از حوالی قند هار. بیست و چند سال بیشتر نداشت. خودش سواد درست و حسابی نداشت ولی می گفت که زنش را در افغانستان به خاطر اینکه دیپلم داشته است به هشت نه میلیون تومان از پدرش خریده است. یعنی ازدواج کرده بود. بچه هم داشت که می گفت تا حالا او را ندیده. خیلی کم به خانواده اش سر می زد. مثل اینکه فقط وقت کرده بوده که بچه اش را بکارد. می گفت زنش هم اکنون با خانواده ی خودش زندگی می کند و رسم است وقتی عروس می اید خانه ی مادر شوهر ، مادر شوهر دست به سیاه و سفید نمی زند دیگر. به کسی که برایش کار می کرد و به آن ها جا داده بود می گفت ارباب. خیلی از شب ها با بقیه می رفته و بارهای ارباب را جابه جا می کرده است.  بیشتر پولی را که کار می کرد را می فرستاد برای خانوتده اش که از زن و فرزندش مراقبت می کردند. هزینه ی رفت و امد به دیارش هم خیلی زیاد بود که دیر به دیر می رفت.

دلم می سوزد برای این آدم ها که در تقدیر و قضا و قدر و شاید عدالت خداوند جایی ندارند. چیزی از زندگی نمی فهمند. شاید لذتی از بودنشان نمی برند. نمی انم الان کجاست و چه کار می کند. فقط امیدوارم سلامت باشد.

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

از این همه استرس بی خود در زندگی خسته شدم. از این همه نگران همه چیز بودن تا مشکلی پیش نیاید. دلم یک مسافرت  بی درد سر می خواهد. بدون دلشوره ی کمبود زمان.

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

بدجوری بوی پائیز می آید. هوای سرد و مچاله شدن توی خودت. گرمای کنار بخاری و …

دلم می خواهد زودتر از این جا فرار کنم. غربت شاید بهتر از این جا باشد. خدا کند کارمان جایی گیر نکند. فعلا باید فقط زبان بخوانم تا آذر ماه.

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

داشتن یک هنر در زندگی خیلی می تواند در آرامش روحی و روانی فرد تاثیر گذار باشد. گاهی حس می کنم یک جای خالی بزرگ در زندگی دارم. به دلیل نداشتن یک هنر. یک کاری که از انجامش بشود لذت برد. یکی ساز می زند ، یکی نقاشی می کند ، یکی صدای خوبی دارد ، یکی خط خوشی دارد. هر کس این ها را دارد به نوعی یم تواند از این روزمرگی های اعصاب خرد کن فرار کند. ولی وقتی نداشته باشی کلافه ای. خیلی هم کلافه ای. داشتن این توانایی و استعداد می تواند تو را از تکرار در زندگی نجات دهد. کاش زندگی این مجال را به من هم می داد تا بتوانم یک گئشه از این روحم را راضی کنم.  این زندگی یکنواخت دارد روحم را می خورد.

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

خیلی دلم می خواهد بتوانم عرض زندگی ام را بیشتر کنم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

این علی دائی همان کسی است که روزگاری همین طرفداران پرسپلیس در همین ورزشگاه آزادی آبا و اجدادش را جلوی چشمانش می آوردند.

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

از سر و کله زدن با دو قشر متنفرم. یکی صنف بنگاه دار ، چه ماشین و چه مسکن. . یکی هم صنف تعمیرکار خودرو. همیشه وقتی می خواهم بروم سراغ این دو قشر عذاب زیادی می کشم.

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

مرد خانواده

MV5BMjE3OTEzNTE4M15BMl5BanBnXkFtZTYwMzY4Njg2._V1._SX450_SY325_

مرد خانواده ( The family man ) یکی از فیلم های دوست داشتنی من بود. متاسفانه زبان اصلی آن را ندیدم هنوز و نمونه دوبله شده ی قرن بیست و یکم را چند سال پیش دیدم. برایم فیلم تاثیر گذاری بود. در ان دوران زندگی دومی که جک کمبل ( با بازی نیکلاس کیج ) می توانست داشته باشد، یک ایده آل بود برای من. زندگی که در ان زندگی جریان داشت. عشق بود و محبت و دوست داشتن. هر چقدر سخت و با مشقت. دلم می خواهد یک بار دیگر این فیلم را ببینم و با دید الانم به زندگی ببینم هنوز آن زندگی می تواند یک الگو باشد و یک پیش زمینه برای من یا نه؟ هنوز هم عشق کیت و جک جوابگوی سختی های زندگیشان هست یا نه؟ آیا هنوز هم این زندگی رویای من است یا نه؟ می دانم همه ان فیلمی بیش نیست ولی زیبایی و رئال بودن ملموسی داشت برایم. مرد بودن در چنین خانواده ای احساس خوشی دارد برای من. نمی دانم توانسته ام یا هنوز می توانم آن م رد باشم برای زندگی ام؟

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

شجریان

00487-mohammadreza-shajarian ماه رمضان بدون صدایش هیچ لطفی ندارد.

عکس از آرش عاشوری نیا.

دلم تنگ میشود گاهی برای دوران خدمت و دانشجویی. برای زمان هایی که هنوز توی چاله های زندگی نیفتاده بودیم و هر کداممان سرخوش و بدون مسئولیت خاصی لذت می بردیم و روزگار می گذراندیم. شاید زیاد قدرش را ندانستم. قدر آن روزها و لحظه ها را. هنوز افسوس روزهایی را می خورم که گذشتند و درست از آن ها استفاده نکردم. بعضی روزهایش را دلم می خواهد دوباره برگردد. کاش زندگی یک دکمه ی رReview هم داشت. امشب وقتی توی محوطه ی امام زاده حمزه کاشمر نشسته بودم و به صدای آب گوش می کردم به یاد بهترین دوران زندگی ام افتادم. یادحافظیه ی شیراز ، سعدیه ، شب های گشتی پادگان شیراز ، شب های اردوگاه تهران ، شب گردی های بجنورد و هزار یک چیز دیگر که شده اند جزئی از خاطره. انگار هیچ وقت نبودند.

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

8 شهریور

امروز زندگی مشترکم دو ساله می شود. هر دو سالش هم کنار هم نبودیم که جشن بگیریم. سال پیش عسلویه و امسال هم توی ماه رمضان و شب های قدر کاشمر تشریف دارم. سختی زندگی فرصت کنار هم بودن را برایمان خیلی کم کرده است. امیدوارم سالگرد بعدی را کنار هم و با نتیجه رسیدن کاری که خیلی داریم روی آن زحمت می کشیم به نتیجه برسد.

tumblr_kxr7f3ixs91qa55kqo1_500

پ.ن : بانوی شهریورم دوستت دارم…

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

نسیمِ صبحگاهی از درزِ نیم‌بازِ پنجره؛ پرده را به رقص درآورده است. ملحفه را با پا کنار می‌زنی. تخت قریژ قریژ می‌کند.نگاهت روی دیوار میخکوب شده است. داری با خود فکر می‌کنی آیا واقعا خدا بزرگ است؟ یک‌جایی آن دور‌ها صدای هیاهوی دسته‌ای گنجشک با صدای بلندگوی مسجد در هم آمیخته است. از پشت بدنی عریان و گرم، تو را محکم در آغوش می‌گیرد و متعاقبش نفس‌های گرمِ بازدمی را روی شانه و گردنت احساس می‌‌کنی. نمی‌شود بیشتر از چند لحظه طاقت آورد. خودت را از میان بازوانش جدا می‌کنی و به سمتش برمی‌گردی.نگاهش می‌کنی. دوباره از خودت می‌پرسی چرا خدا بزرگ است؟ رگه‌های طلایی آفتابِ صبحگاهی روی صورتش افتاده است.موهای پریشان را از روی چشم‌هایش کنار می‌زنی. بدون این‌که چشم‌هایش را باز کند لبخندی بزرگ روی صورتش می‌نشیند. خودش را به تو می‌چسباند و ملحفه را روی هردوتان می‌کشد. حالا دوباره که فکر می‌کنی احساس می‌کنی خدای هیچ‌کس هم که بزرگ نباشد، خدای تو یکی لااقل خیلی بزرگ است.

پ.ن : نمی دانم منبع از کیست و از کجا کپی اش کردم. توی پرسه زنی تکست های قدیمی پیدایش کردم. صاحبش از بازنشرش راضی باشد.

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

قُل لاَّ أَمْلِكُ لِنَفْسِی نَفْعًا وَلاَ ضَرًّا إِلاَّ مَا شَاء اللّهُ وَلَوْ كُنتُ أَعْلَمُ الْغَیبَ لاَسْتَكْثَرْتُ مِنَ الْخَیرِ وَمَا مَسَّنِی السُّوءُ إِنْ أَنَاْ إِلاَّ نَذِیرٌ وَبَشِیرٌ لِّقَوْمٍ یؤْمِنُون (اعراف: ۱۸۸)

بگو: جز آنچه خدا بخواهد، براى خودم اختیار سود و زیانى ندارم‏، و اگر غیب مى‏دانستم قطعاً خیر بیشترى مى‏اندوختم و هرگز به من آسیبى نمى‏رسید. من جز بیم‏دهنده و بشارت‌دهنده براى گروهى كه ایمان مى‏آورند، نیستم‏.

قُل لاَّ أَقُولُ لَكُمْ عِندِی خَزَآئِنُ اللّهِ وَ لا أَعْلَمُ الْغَیبَ وَ لا أَقُولُ لَكُمْ إِنِّی مَلَكٌ إِنْ أَتَّبِعُ إِلاَّ مَا یوحَى إِلَی قُلْ هَلْ یسْتَوِی الأَعْمَى وَ الْبَصِیرُ أَفَلاَ تَتَفَكَّرُونَ (انعام : ۵۰)

بگو: به شما نمى‏گویم گنجینه‏هاى خدا نزد من است‏؛ و غیب نیز نمى‏دانم‏؛ و به شما نمى‏گویم كه من فرشته‏ام‏. جز آنچه را كه به سوى من وحى مى‏شود پیروى نمى‏كنم‏. بگو: آیا نابینا و بینا یكسان هستند‏؟ آیا نمی‌اندیشید؟

إِنَّ اللَّهَ عِندَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ ینَزِّلُ الْغَیثَ وَ یعْلَمُ مَا فِی الْأَرْحَامِ وَ مَا تَدْرِی نَفْسٌ مَّاذَا تَكْسِبُ غَدًا وَ مَا تَدْرِی نَفْسٌ بِأَی أَرْضٍ تَمُوتُ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ خَبِیرٌ (لقمان: ۳۴)

خداست كه علم (به‏) قیامت نزد اوست‏، و باران را فرو مى‏فرستد، و آنچه را كه در رحم‌هاست مى‏داند و هیچ کس نمى‏داند فردا چه به دست مى‏آورد، و هیچ‌ کس نمى‏داند در كدامین سرزمین خواهد مُرد. به راستی که خدا داناى آگاه است‏.

نمی دانم چرا با وجود این همه صراحت در این ایه ها باز هم می گویند محمد از غیب خبر داشت. می گویند خبر داشت که فلانی کی و کجا می میرد. از تمام علوم زمانه خویش فراتر بود. می گویند غیب می دانست. لا أَعْلَمُ الْغَیبَ غیب نیز نمى‏دانم‏؛ یک بار شده کتاب مقدس خودشان را درست نخوانده اند. این ها را که می بینم حق می دهم شک کنم به شضناخت از تمام این ها. از تمام آموزه هایی که طی این مدت به خوردم دادند. اینکه بگویم که من هیچ کدام از این انسان های آسمانی شما را نمی شناسم.

این شایعات برداشته شدن آزمون آیلتس از ایران بدجور روی اعصابم می رود. نمی شود گفت حقیقت دارد. آخریش مال آذر است و من استرس دارم که می توانم تا آن موقع خود را اماده کنم و اورال 4.5 بگیرم یا نه. با این فشار کار کمبود وقت و کارهایی که ریخته روی سرم کار سختی است. همین استرسش کار را بیشتر سخت می کند. ماه رمضان هم که تمام سیستم زندگی را به هم ریخته است. به هیچ کار درست نمی توانی برسی و به هیج جا نمی توانی بروی. ساعت کار خودم هفت صبح است ولی ادارت دولتی زحمت کش و عزیز از هشت به بعد. یک ماه همه یج می خورند دور خودشان.

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

من هم مثل خیلی های دیگر از ایراد و نقص پر هستم. مثل تک تک ادم های روی زمین. نکات منفی زیادی دارم که بیشترش را خودم هم می دانم و واقفم. بعضی چیزهای بد که برود در شخصیت انسان بیرون کردنش کار راحتی نیست. سخت است. ادعا درست کردنش راحت است ولی عمل کردن به آن سخت. سعی ات را می کنی ولی نمی توانی. یا باید خودت را با ان ها بپذیری یا تا موقعی که زنده ای کلنجار بری و خودت را درگیر کنی. خیلی دوست دارم من هم بی نفص باشم. خیلی دوست دارم این نکات منفی که دارم خودم و اطرافیانم را نرجاند. ولی تا یک جایی می توانم و توان دارم. خودم سعی می کنم خودم را بپذیرم همین گونه که هستم. ولی اطرافیانم به خودشان ربط دارد.

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

IMG_1276

کاش همه چی این قدر ساده بود. با یک بار خواندن این دعا از همه چیز نجات پیدا می کردی. تمام ثواب ها را جمع می کردی. مهم نبود سر چند نفر را کلاه گذاشتی. دل چند نفر را به درد آوردی. حق چند نفر را خوردی. فقط یک بار این دعا را بخوانی جبرئیل جهنم را بر تو حرام می کرد. نمی دانم بعضی ها با کدام عقل می پذیرند این ها را. می آیند دستور می دهند ، زیرش را پاراف می کنند و می گذارند روی برد تا بقیه هم استفاده کنند. خنده دار است. من که فقط می توانم لبخندی تلخی روی لبانم بیاورم از این حماقت ها. از این دینی که سراسرش شده ریا و دروغ و خرافه. به خودم این حق را می دهم با تمام کارهایی که این به ظاهر دینداران می کنند به خدا و پیغمبر  و دین و درستی اش شک کنم. امروز چند بار این دعا را خواندم. به من هم آن هفت چیزی که جبرئیل وعده داده می رسد ؟

این علی ولی الله آزار دهنده است. زمانی که هنوز پیغمبر زنده است و احتمالا غدیر  اتفاق نیفتاده و جبرئیل بر او وارد می شود  حرفی از ولی الله علی بوده است ؟ نمی دانم. من با علی مشکل ندارم. من با این جماعت خرافه دوست و اغراق گر مسلمان به ویژه شیعه مشکل دارم. همین هایی که باعث شدن درک و دید درستی به دین و تاریخش نداشته باشم.

24

کلا آدم بی جنبه ای هستم در مورد دیدن فیلم و سریال. به خصوص سریال. نه این سریال های ایرانی. این موج جدید سریال های خارجی. در این دو سال به غیر از فیلم ها کلی اپیزود دیدم. لاست ، فرار از زندان ، هیروز ، آلیاس ، فصل اول فرنچ ( فرینگ ) ، فصل اول اسپارتاکوس ، و این اواخر هشت فصل بیست و چهار. هنوز چند سریال دیگر هم در نوبت هستند که به دلیل کمبود وقت نمی رسم تماشا کنم. این اواخر زیاده روی کردم. طی سه ماه هشت فصل از بیست و چهار را تریلر وار نگاه کردم. بیشتر شده بود یک کنجکاوی و اعتیاد تا یک تفریح و لذت. اینکه آخرش جک باور باز چه کار محیرالعقولی انجام می دهد. راستش لذت زیادی به عنوان تماشای فیلم یا سریال معمول نبردم. باید تنها نگاه می کردم آن هم کم تر در زمان با هم بودن که باعث شکوه و شکایت سارا می شد. فقط دیدم. به همین دلیل که می خواهم تا مدتی از دیدن این گونه سریال ها دور بمانم. از این کم خوابی ها و صبح بد بیدار شدن ها. آفتی شده اند این سریال ها. اگر مثل اوایل لاست همین طور تکه تکه می رسید بهتر و لذت بخش تر بود شاید. امیدوارم حالا حالاها جک باور به فکر برگشتن به کشورش نباشد تا ما هم نفس راحتی بکشیم فعلا.

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

"ابوحاتم گوید که وی [محمد زکریای رازی] با من در امر نبوت مناظره کرد، سخن وی در این خصوص که در کتابش آورده، چنین است که از چه رو واجب دانید خداوند قومی را به نبوت ویژه ساخته، قومی دیگر را نساخته و آنان را بر مردمان برتری نهاده، ایشان را راهنمای دیگران قرار داده و مردم را نیازمند به آنها نموده است؟ از چه رو روا داشته‌اید در حکمت خدای حکیم، که کسی را بر مردم برگزیند و یکدیگر را به جان هم اندازد، ستیز و دشمنی را میان ایشان برپای دارد، جنگ و دعواها فزونی یابد و مردمان در آن هلاک شوند؟ پرسیدم که در نزد تو  حکمت خداوندی چگونه بوده باشد؟ گفت سزاواتر به حکمت و رحمت آن باشد که خداوند بر همه مردمان شناخت سود و زیان‌شان را در حال و آینده‌شان الهام کند، نه آن‌که برخی را بر دیگران تفضیل نهد و میان ایشان نزاع و اختلاف باشد که بدان هلاک شوند ".

پرویز سپیتمان (اذکائی). (1384). حکیم رازی (حکمت طبیعی و نظام فلسفیِ) محمدبن زکریای رازی صیرفی. تهران: طرح نو ، ص 666.

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

گاهی اوقات شده است که هوس می کنم یک سیگار بکشم.



بیداد

بعد از مدت ها دارم بیداد شجریان را گوش می کنم. صدایش چقدر فرق می کند با الانش. با صدایی که در رندان مست شنیدم از او. صدایش خیلی خسته است. خیلی زیاد.

شجریان بیداد می کند در این آلبومش. نه شجریان با آواز و صدایش بلکه نوازندگان با هنر بدیعشان. خصوصا مشکاتیان با سنتور نوازی اش که مسحور کننده است برای من حداقل. تک تک مضراب هایش عمق وجودت را می لرزاند. انگار دارد روی بند بند روحت می زند. آرامشی گرفتم با بیداد.

حافظ اسرار الهی کس نمی دانست ، خموش ، از که می پرسی ، که دور روزگاران را که شد

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

رویاها

رویا داشتن خیلی زیباست.درست است که به تحقق رسیدن آن چیز دیگریست.اما گاهی لذت داشتن یک رویای شیرین بهتر از تحقق داشتن است.نقطه اوج پروسه داشتن رویا نقطه ماکزیمم منحنی آن است مثل یک منحنی سینوسی.ابتدا شروع میشود ،روز به روز بیشتر اوج میگیرد ولی درست لحظه ای که مححقق میشود در سرازیری می افتد و دیگر آن شور و هیجان گذشته را ندارد.شاید چون ما یادمان میرود....شاید چون انسان موجودی است کم حافظه ویا کم شکر.......خودت رو بین .چقدر آن زمان ها دعا میکردی و چقدر رویا میدیدی ولی حالا که از تححقق آن مطمئنی.......

Pic860شروع ماه رمضان سال پیش در عسلویه بود. بیست روز از هفت صبح تا نه و ده شب بدون افطار کردن می گذشت. آن هم با آن سوپروایزر اتریشی اعصاب خرد کن. از شر گرما راحت بودیم ولی.

یاد هوای گند و الوده ی آن جا افتادم ناخودآگاه. آن هرم و گرمایی که وقتی بیرون می آمدی توی صورتت می زد. آن مشعل هایی که همین طور می سوختند…

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

Pic668

1

لذتی که گرفتن عکس دارد نوشتن ندارد خداییش.

گاهی دلت تنگ می شود. برای کسی که زمانی دوران خوبی داشتی با او. نزدیک بودی با او. خیلی نزدیک. از حال هم همیشه خبر داشتید. ولی به دلیلی که درست نمی توانی تحلیلش کنی از هم دور می شوید. خیلی دور. به یاد دورانی که گذراندی ، وقتی که باهم بودید ، حرف هایی که با هم زدید و تلاشی که خودت برای استحکام دوستی ات که می افتی دلت می گیرد. از اینکه بعد از مدت ها طعم داشتن یک دوست نزدیک را می چشیدی دلت می سوزد. چه چیز باعث شد یک چنین ارتباطی این گونه از هم گسسته شود ؟ جایش درون ذهنم یک علامت سوال بزرگ است. دست و دلم برای اینکه دوباره صحبت کنیم نمی رود. چون خودش یا از روی عمد یا به سهو کم کم به من فهماند که دیگر نمی خواهد ادامه دهد. به بهانه های گوناگون.

نمی دانم به چه دلیلی دو شب است خوابش را می بینم. با اینکه در طی روز در موردش فکری از ذهنم نمی گذشت. و درست در هر دوبار هر وقت بیدار شدم از خواب دلم برایش خیلی تنگ شد. برای روزهای خوشی که داشتیم با هم. برای آن چند سال دوران دانشجویی به یاد ماندنی برای من. برای اینکه فکر می کردم جای برادرم است…

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

فقط آدم هایی که به آن ها اعتماد داریم می توانند به ما خیانت کنند

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

جاده

IMG_1021

شاید بهشت…

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

ماه رمضان سال های قبل حال و هوای دیگری داشت. سحرش ، افطارش ، لحظه به لحظه اش طور دیگری بود. ولی دیگر مثل سابق نیست. شده یک مشکل. شده یک دردسر چون بد جور از کار و زندگی می افتی. همه چیز به هم می ریزد. شاید این از اثرات سخت شدن زندگی است.

لذت داشتن یک دوست خوب را زیاد تجربه نکرده ام. دوستی که با بقیه ی دوست ها فرق کند. نزدیک تر باشید به هم از بقیه. کسی که هر گاه دلت از زمین و زمان گرفت و نتوانستی حرف بزنی با کسی بتوانی کمی خودت را سبک کنی. زیاد خوب یاد نداشتم و نگرفتم دوست را نگه دارم. بر خلاف روابط عمومی ام با افراد زیادی در مرحله ی بعدش به مشکل می خورم. از موقعی که یادم می آید مشکل دارم با آن وجه قضیه. در ارتباط مرحله بالاتر. همیشه همان مرحله مانده و تمام شده. یک بار پیدا شد ولی بعد از مدتی که نمی دانم به چه دلیل آن هم از بین رفت.

راستش حرف زدن برایم سخت است.  همیشه نگفتم و نزدم که نتیجه اش شده این.

- تمرکزت به هم بخورد نمی توانی بتویسی. نوشتن آرامش می خواهد. دام هوای شجریان کرده است.

به سکوت سرد زمان ، به خزان زرد زمان ، نه زمان را درد کسی نه کسی را درد زمان…

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

جواب اولیه رسید و ما نفس راحتی کشیدیم که فعلا به مشکلی نخوردیم. حالا دوباره افتادیم تو کار کاغذ بازی و سابقه ی کار و این چیزها. اعصاب خرد کن ترین قسنمت ماجرا. مخصوصا با این تکریم ارباب رجوعی که به نحو احسن در ایران صورت می گیرد. با این فشار کار زبان را هم باید بخوانم برای IELTS.
تا حد زیادی از این یک لنگ در هوا بودن خارج شدم. بد جور زندگی ام قاطی شده بود. تکلیف خودم را نمی دانستم چیست. ولی حالا تا حد زیادی همه چیز دارد مشخص می شود. اگر مشکل خاصی نباشد شاید تا یک سال دیگر کارمان درست شد و رفتیم. برای خودش تجربه ی جدید و بزرگی است. زیاد نمی توان تصور کنم چگونه است چون می ترسم با تصورم جور در نیاید. هر چه هست راه سختی است. شاید سخت تر از اینجا. نمی دانم چه می شود. خدا می داند و بس.
..
محمد نوری هم خاموش شد. خاموش شد و لی آوازش جاودانه ماند. از گل مریم تا ایرانش. یادش گرامی.

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

نوشتم ولی منصرف شدم از گفتن و نوشتنش.

امروز زمانش نیست. شاید بعد ها توانستم در موردش صحبت کنم.

کاشکی شعر سفر بیت آخری نداشت…

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

خوابیدنت را دوست دارم. دوست دارم وقتی خوابی تا طلوع صبح نگاهت کنم. آرامشت در خواب زیباست. نگاه کردنت در خواب لذت بخش است خودت نمی دانی و حس نمی کنی که چگونه در خواب به تو خیره می شوم و به تو فکر می کنم.

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

امنیت و آرامش

2061639289_ad781cd01d

داشتم نوشته هایی در مورد اتفاقات انتخابات سال پیش و حواشی اش را می خواندم. سر و صدا ها خیلی وقت است خوابیده. مردم هم دیگه آن شر و شور افتاده اند و نطق کشی ها هم تقریبا جواب داده است. لگر چه صداها خوابیده و همه چیز به ظاهر به حال اول برگشته است ولی این اتفاقات یک سال خیلی تاثیر گذار بود. فکر می کنم از همان شب مناظره ها به خصوص مناظره ی موسوی و احمدی نژاد ، درپوشی که بر روی اجن زار این نظام بود بر داشته شد تا بوی مشمئز کننده ی آن را همه حس کنند. حتی طرفداران راستی خود این حکومت. تمام زشتی های این نظام و جامعه ای که این ها طی این 30 سال ساختتند عیان شد و اگر قبلا اقلیت می فهمیدند و درک می کردند اما اینک اقلیت کسانی هستند که متوجه نیستند. مشروعیت لرزان حکومت فرو ریخت. و تمام بالائی ها به دست و پا افتاده اند. قبل تر ها حرف ها و دروغ ها و ریا کاری هایشان زیاد معلوم نبود. ولی اکنون کوچک ترین و ساده ترین حرکاتشان خنده دار و بوی دروغ می دهد. بوی ریا کاری و دروغ. خنده ات می گیرد از دروغ گویی های بی هدفشان. این آخری هم که دیگر نور علی نور است. شهرام امیری. حاکمان خودشان هم نمی داننند کدامیک از دروغشان را باور کنند. فرار شهرام امیری از دست نیروهای امنیتی آمریکا همان قدر غیر قابل قبول است که بگویی دوغ سیاه است. این ها یا خودشان نمی فهمند یا فکر می کنند مردم نمی فهمند.

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

khab



۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

هنوز به نگاه های آن زنی فکر می کنم که بعد از پیدا کردن آن دو گونی طالبی چگونه ایستاده بود به میوه خریدن و خندیدن های ما نگاه می کرد. گاهی فکر می کنم که شاید چیزی به نام عدالت وجود ندارد. یک نفر در رفاه کامل فقط به خودش می رسد و یک نفر چگونه باید رنج زندگی کردن و زنده ماندن را تحمل کند و از تمام دلخوشی هایی که می شد داشته باشد با به دنیا آمدن متفاوت ، محروم است. شاید سارا راست می گوید. همه جیز جبر مطاق است. در دایره همین جبر اختیار داری و حق انتخاب و نه بیشتر. بارها هم در قران خوانده ام که خداوند به هر که بخواهد همان قدر روزی می دهد و خداوند هر کس را بخواهد هدایت می کند. یعنی خواستن ما انساان ها جندان اهمیتی ندارد.

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

تهرانر

این سایت تهرانر را خیلی دوست دارم. حسرت می خورم به حال این تهرانی ها که انگار همه چیز متعلق له آ> ها است انگار. هر چیز خوب و لذت بخش. از نمایشگاه عکس گرفتته تا کنسرت موسیقی و تئاتر. ایده ی فوق العاده ای است.