۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

زندگی

celebrate

زیاد خیری از مثبت بازی در زندگی ندیدم. می خواهم بزنم به آن درش. خوش بگذرانم. بشکنم خط قرمزهایی که تا به حال سعی در رعایت کردنش داشتم. زندگی و لذت هایش را تجربه کنم. می بینم آن ها که قبلا بیشتر لذت می بردند و به فکر حالشان بودند خیلی جلوترند از من. حداقل دلم نسوزد که نه لذت بردم و نه جوانی کردم عمرم گذشت و رفت.

این روزها آن قدر درگیر کار و ماموریتم که وقت نمی کنم به خودم فکر کنم, چه رسد به اینکه بیایم و بنویسم. از همه ی اخبار داخل این جا هم دورم.

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

29092010080

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

می خواهم بروم پیش یک روانپزشک خوب و حاذق. روح و روانم نیاز به معاینه دارند. از این هایی که یک صندلی راحتی دارند که می توانی پایت را رویش دراز کنی و خیره شوی به دور دست. چند تا تیله را هم هی بین انگشتان یک دستت قل ( غل؟ ) بدهی و بگردانی و روانپزشک بگوید که حرف بزن و تو به اندازه تمام سنت حرف بزنی. بریزی بیرون. درست شبیه اینکه بروی برای این عمال اداره غضب همایونی مقر ( مغر؟ ) بیایی همه چیز را. این قدر حرف بزنی که وزنت نصف شود. این غربی ها خوب راهش را یاد گرفته اند. تا کمی وزن حرف هایشان زیاد شد می روند پیش یکی از همین گوش های بیکار و خود را خالی می کنند و سبک بار بیرون می آیند.

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

در خانه ماندن برای روحیه ام سم است. خودم هم می دانم ولی باز هم می مانم توی خانه. حوصله ی این شهر و ترافیکش را ندارم. ولی وقتی بیرون می روم نمی دانم چرا روحیه ام باز می شود برای مدتی. ولی بعد باز همه چی به حالت اولش بر می گردد. شب رفتیم تا چند تا عکسی که گرفته بودیم ببینیم و انتخاب کنیم. اتلیه ای که رفتیم طبقه پایین یا همان زیر زمین یک خانه بود. خیلی با سلیقه چیده شده بود و در دیوارش پر بود از عکس هایی که گرفته بودند بر روی شاسی ها مختلف. همگی شان برای خودشان جالب و زیبا بودند. دوست داشتی تمام عکس هایت را مثل این ها از در و دیوار خانه ات اویزان کنی. چند تا بوم و نقاشی کشیده شده و رنگ و متعلقات هم بود که نشان می داد اهل نقاشی هم هستند. این جور جاها سر ذوقم می آورد. احساس زنده بودن می کنم. زندگی را نفس می کشم. از این دلخوشی ها در کنار یکنواختی این زندگی اگر داشتم ، شاید این قدر زود روزمرگی ها آزارم نمی داد. فکرم کم تر مشغول فراز و نشیب های زندگی می شد شاید.

این نیز بگذرد…

بابا آدم گاهی می خواهد بخزد توی غار لعنتی خودش. گاهی حوصله ندارد حرف بزند ، کاری کند. می خواهد برود توی خودش. تنها باشد. غرق شود توی افکار خودش. همه ی آدم ها گاهی محتاج این دور بودن از دیگرانند. این گاهی ممکن است چند ساعت باشد یا چند روز یا یک هفته. ولی تمام می شود. باید بشود تا تمام شود. نباید به پر و پاچه ی طرف پیچید. نباید هی سین جینش کرد که چت شده ، اگر بخواهد خودش حرف می زند. دهان باز می کند. باید گذاشت آرام آرام خودش بیرون بیاید. مگر زنان دوره ی ماهیانه ندارند. مگر توی دوره شان بد اخلاق نمی شوند؟ این هم یک دوره ی روحی است برای همه. زن و مرد. همه دارند این دوره را. فقط ماهیانه یا هفتگی یا ساعتی بودنش فرق می کند برای هر آدمی. پس گیر ندهید. هر چه بیشتر گیر بدهید بدتر می شود. این رفتن توی غار می شود یک عقده ها! بگذارید برود و خودش برگردد. این نیز بگذرد… پس بگذارید بدون دردسر و راحت بگذرد.

IMG_1463

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

IMG_1525

با وجود این همه موضوع و در فشانی های حکومت نیازی به طنز و قهوه تلخ نداریم. این ها همین طوری طنز سر خود هستند. یادم می آید که موقع دادن رای اعتماد به اقای محصولی در چند سال پیش ، بحث سر سرمایه ی چندین میلیارد تومانی این اقا بود که معلوم نبود از کجا آورده ، بعد می نشیند از این حرف ها می زند. اگر یکی با ذوق و با حوصله و دارای وقت زیادی باشد می تواند یک مجموعه ی طنز بی نظیر از حرف های این ها در آورد.

داشتم مصاحبه با مژگان شجریان در 40 چراغ را می خواندم. راستش به بچه های ان ها حسودیم شد. از الان و در این سن و سال چیزهایی را دارند که من آرزو داشتم در سن و سال آن ها داشته باشم و حالا زمانشان گذشته است. دیگر چه جیز می توانند از دنیا بخواهند.

این کوتاه شدن روزها و تاریک شدن هوا و خنکای بادی که می وزد مرا یاد گذشته های دور می اندازد.

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

امروز 13 ام است و 40 چراغ این هفته هشتم منتشر شده است. نمی دانم می توانم بعد از این چند این شماره ی طلائی 40 چراغ را پیدا کنم یا نه. وقتی عکس روی جلدش را دیدم خشکم زد. شوکه شدم. همین چند وقت پیش بود شجریان را در بی بی سی دیده بودم. آمدن او در 40 چراغ یک اتفاق خوب مطبوعاتی و به نوعی یک جور برد برای فریدون عموزاده خلیلی و بچه هایش است. اینکه شجریان را در بعد از مدت ها در 40 چراغ ببینیم خیلی جذاب است.

نمی دانم باید به شانس اعتقاد داشت یا نه.