۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

‏*

دلم براي ربناي دم افطار لك زده

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

می ناب

...
من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بار تن نتوانم
من بنده ی آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
...
خیلی وقت است هوس آن می ناب را کردم. این روزها که می گذرد رورهای مغلقی من بین زمین و اسمان است. روزهای تلو تلو خوردن و ندانستن آنکه چه کار می خواهی بکنی و بعد هم این سوال همیشگی که آخرش چی ؟

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

پشت پرده

از راست به چپ : سرلشگر فیروزآبادی رئیس ستاد مشترک نیروهای مسلح ،‌عزیز محمدی فرمانده ی سپاه پاسدارن ،‌ سردار وحید ،‌ احمدی مقدم فرمانده نیروی انتظامی.


همیشه در جمهوری اسلامی باید منتظر دیدن چهره هایی بود که تا قبل از این فقط در پشت پرده قرار داشتند و اثری از آن ها در محافل عمومی نبود. برایم جای سوال داشت که چه کسی و با چه جایگاهی می تواند در صحن علنی مجلس کنار این  فرماندهان ارشد نظامی حکومت ایران بنشیند و با ان ها جرف بزند. تنها سر نخی که از این آقا ، آن هم در اینترنت توانستم پیدا کنم فقط اسمش بود و اینکه سردار سپاه است. باید منتظر بود و دید که حکومت ایران چه چهره ی جدیدی را رونمایی می کند. 

جاده

اعتراف

...

نبوي مي گوید که بعد از دیدن ابطحي در تلویزیون همان ترس را دوباره احساس کرده است.

او مي گوید:« وقتي روي صندلي دادگاه نشسته اي، فکر مي کني که تنهاي تنها هستي و فقط خودت مي  تواني درباره سرنوشتت تصمیم بگیري و تنها کاري که مي تواني بکني این است که خودت را با اعتراف کردن نابود کني».

نبوي که در حال حاضر در بروکسل در تبعید بسر مي برد مي گوید که فشاري که براي گرفتن بر روي او بود، ویران کننده بود. او را شکنجه فیزیکي نکردند، او مي گوید بازجویش حتي به او دست نزده  است. در عوض شکنجه روحي را به بدترین شکلش تحمل کرده است که آن زندان انفرادي بوده است.

نبوي به مدت یک ماه و نیم در سلول یک متر و نیم در دو متر و نیم زندان اوین زنداني بود. زندانبانانش بهمدت سه روز او ر به حال خودش گذاشتند و او را با این ترس که حالا چه خواهد شد، رها کردند.

نبوي مي پرسد:« آیا معني تنهایي را مي داني؟ بعد از گذراندن یک ساعت در زندان انفرادي ناگهان احساس مي کني که از دنیا جدا افتاده اي. هیچ چیز دیگري وجود ندارد. همه تو را رها کرده اند.

نبوي در ادامه مي گوید:« اما در همان زمان صداي زندگي را از دوردست مي شنوي. صداي عبور ماشین ها، زمزمه آدم ها. مي داني که مردم آن بیرون مشغول زندگي شان هستند و با هم حرف مي زنند و راه مي روند. اما تو فقط مي تواني در مسیر دو متري راه بروي».

"بتدریج، احساس عجز و ناتواني و خطاکاري مي کني. احساس مي کني حق زندگي از تو گرفته شده است. بعد کم کم خودت را به دلیل اینکه به اینجا رسیده اي سرزنش مي کني و دائما به دنبال کارهایي که کرده اي و اشتباهاتي که مرتکب شده اي مي گردي».

«چرا چنین کاري کردم؟ چرا زندگي ام را به خطر انداختم و خودم را به خاطر یک مشت آدم نفهم فدا کردم؟ و بعد به خودت توهین مي کني. و خودت را تحقیر مي کني».

نبوي مي گوید وقتي بالاخره بازجویي آغاز مي شود، خیالت راحت مي شود که از انفرادي بیرون مي آیي.

او مي گوید:« حس مي کني دستکم یک نفر هست که با او حرف بزني. با زجویت نزدیک ترین کس به تو مي شود چون تو هیچ کس را در این دنیا نداري».

نبوي مي گوید:« به محض اینکه زنداني در انفرادي نرم شد، بازجوها مسائل شخصي را پیش مي کشند تا زنداني را وادار به همکاري کنند، مسائلي مثل تهدید افراد خانواده یا زنداني کردن فرزندان».

نبوي مي گوید آنها حتي راز هایي مثل روابط نامشروع را علیه زنداني بکار مي گیرند بعد وارد جزئیات مي شوند-کجا و چگونه با هم ملاقات کردید، کي و کجا با هم روابط جنسي داشتید. اگر زنداني پاسخ ندهد، آنها تهدید مي کنند که معشوقه اش را به زندان مي اورند.

او مي گوید که در نتیجه تو براي نجات زندگي خصوصي ات، عقاید سیاسي ات را فدا مي کني.

وقتي نبوي بازداشت مي شود از دادن نشاني خانه اش سر باز مي زند. بعد او را تهدید مي کنند که به  خانه مادرش مي روند که بیماري قلبي داشت. او مي گوید:« فورا گفتم بنده در خدمتتان هستم هر کاري بخواهید مي کنم. چون مي دانستم آنها آدم هاي بي وجداني هستند که جان مادر من برایشان ارزشي ندارد. این یکي از رواش هاي فشار است».

نبوي گفت که او مي داند ابطحي در موقع اعتراف به چه چیزي فکر مي کرده.

نبوي مي گوید:« کساني که در دادگاه حاضر مي شوند با چشمانشان مي گویند " او این حرف ها را مي زند چون مي خواهد آزاد شود، چون تحت فشار است». زنداني با نگاهش مي گوید:« شما من را مي شناسید، مي دانید من قبلا چجور آدمي بودم، باید به من فرصت بدهید تا از زندان بیرون بیایم و برایتان تعریف کنمکه آنجا بر من چه گذشته است».

نبوي مي گوید:« زنداني با خودش فکر مي کند: من باید به گونه اي حرف بزنم که انسان هاي باهوش بفهمند که من خودم را نفروخته ام، که من ترسو نیستم؛ که آنها به من فشار آوردند و آنها ویرانم کرده اند».

منبع: بوستون گلاب 7 اوت

بدون شرح

جاده

.

چقدر راحت اتهام می بندند به مردم و چقدر روی آن تبلیغات می کنند. صدا و سیمای ایران نفرت انگیز شده است. با تمام خبرنگاران و برنامه سازان ریز و درشتش که در گذشته ای نه چندان دور به آن ها علاقه مند بودم. تمامشان شده اند یک مشت دروغگوی بی مصرف. نمی دانم روزی که این دوره ها هم بگذرد چژونه امثال کامران نجف زاده ها سر می توانند بلند کنند. اگر بلایی تا آن موقع سرشان نیاید. بوی تعفن و لجن این نظام و حکمرانانش به هوا بلند شده است. وقتی آدم های سر شناسی به راحتی اعتراف می کنند و منکر تمام دیدگاه ها و اعتقاداتشان می شوند ،‌ ببین چه بلایی که بر سرشان در زندان ها نیاوردند. این ها به خودشان هم رحم نمی کنند.

وقتی اتهامات و حرف ها و حدیث ها را می شنوم سرم سوت می کشد از این همه دروغ. چقدر سریع و عوامانه دادگاه و جرم درست می کنند. الان دارم اتهامات مسخره ی این ها را گوش می کنم. نمی دانم بخندم یا گریه کنم.  وای به حال آینده ی این ملت. 

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

رفتن

می ترسم از آینده ی این کشور. از این روندی که دارد پیش می رود. از به هم خوردن آرامشی که انتهایش معلوم نیست. از این ها که هر کاری از دستشان بر می آید برای حفظ قدرت. آدم کشتن که کار ساده اشان است. از تکرار تاریخ می ترسم. من از جایی که آرامش ندارد بیزارم. باید سرعتم را بیشتر کنم برای رفتن....

کلک خیال

...
هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

قدرت

کاش ان قدر قدرت داشتم تا می توانستم دماغ ان هایی را که به واسطه ی داشتن قدرت به راحتی با روح و دل و روان آدمی بازی می کنند را چنان به زمین بکشم از آن طرف سرشان بیرون بزند ( منظورم همان دماغشان است ).  این روزها حس استیصال تمام وجودم را فرا گرفته است. اینکه نمی توانم کاری بکنم ، چون قدرت ندارم. چون ابزار قدرت داشتن را ندارم. می ترسم از آن دسته آدم هایی شوم که وقتی به قدرت می رسند تمام عقده های این استیصال و واماندگی را سر دیگران تخلیه کنم.  

۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

Brisbane




می گویند ارزو بر جوانان عیب نیست. خدا را چه دیدی ، شاید نظری به ما کرد و ما هم در آینده سر از اینجا در اوردیم و رفتیم قاطی آدم ها تو غربت.