۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

گاهی دلت تنگ می شود. برای کسی که زمانی دوران خوبی داشتی با او. نزدیک بودی با او. خیلی نزدیک. از حال هم همیشه خبر داشتید. ولی به دلیلی که درست نمی توانی تحلیلش کنی از هم دور می شوید. خیلی دور. به یاد دورانی که گذراندی ، وقتی که باهم بودید ، حرف هایی که با هم زدید و تلاشی که خودت برای استحکام دوستی ات که می افتی دلت می گیرد. از اینکه بعد از مدت ها طعم داشتن یک دوست نزدیک را می چشیدی دلت می سوزد. چه چیز باعث شد یک چنین ارتباطی این گونه از هم گسسته شود ؟ جایش درون ذهنم یک علامت سوال بزرگ است. دست و دلم برای اینکه دوباره صحبت کنیم نمی رود. چون خودش یا از روی عمد یا به سهو کم کم به من فهماند که دیگر نمی خواهد ادامه دهد. به بهانه های گوناگون.

نمی دانم به چه دلیلی دو شب است خوابش را می بینم. با اینکه در طی روز در موردش فکری از ذهنم نمی گذشت. و درست در هر دوبار هر وقت بیدار شدم از خواب دلم برایش خیلی تنگ شد. برای روزهای خوشی که داشتیم با هم. برای آن چند سال دوران دانشجویی به یاد ماندنی برای من. برای اینکه فکر می کردم جای برادرم است…

1 نظرات:

سارا گفت...

منم گاهی خیلی دلم تنگ میشه و خیلی وقتا خوابشو میبینم.با خودم فکر میکنم که چطور یک نفر میتونه روی اون این قدر تاثیر گذار باشه که همه شخصیتش رو عوض کنه.ولی حقیقتش اینه که با با سادگی و خوشدلی خودمون به آنها فکر میکنیم و اونها به قول خودشون با پلیتیک.همچین دوستیی از اول بنیان دریست نداشته واسه همینم دووم نیورد.دوستی که نتونه خوشبختی دوستش رو ببینه...

ارسال یک نظر