۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

نماز

نماز خواندن را خودم هم نفهمیدم به چه دلیلی کنار گذاشتم , فقط می دانم دیگر نمی خوانم. این اعتراف یا شجاعت و یا هر چیز دیگه ای نیست.  در راه برگشت از تهران , وقتی قطار برای نماز شب نگه داشت و مسافر در حال دویدن بین سرویس ها و نمازخانه بودند ، یک زن و شوهر میان سال از قطار پیاده شدند و با یک  بطری آب وضو گرفتند ، و همانجا جلوی قطار , رو به دشت ( شاید هم بیابان ) تاریک و وسیع , روی دو کاغذ روزنامه شروع کردند به نماز خواندن. خیلی به دلم نشست و راستش دلتنگ شدم برای نماز خواندنی که روزی  فکر ترک کردنش برایم محال بود.  همیشه خواندنش را در این موقعیت ها دوست داشتم. با خودم گفتم که خودشان چه لذتی می برند. 

0 نظرات:

ارسال یک نظر